جنگل سیاه

هیچ همین .

و من هر روز زنده تر که بیشتر حس کنم درد رو



داد زدم خدایا در را باز کن

اما صدایی نیامد 

اتفاقی هم نیوفتاد 

آخرین بار بود که گفتم

آخرین بار بود که داد زدم

دیگر نایی نبود ، صدایی نبود 

به اطراف نگاه کردم . دیگر رنگی نبود .. 

پر شده بود از انسان .. انسان هایی که با تمامشان غریبه بودم 

با تمامشان دشمن بودم

به آسمان سرم نگاه کردم .. اما حتی آسمانی هم نبود 

تنها چیزی که دیدم این بود

یک دیوار بلند ... خیلی بلند 

بین من و خدایم

خدایی که رد درد ناخن هایم را روی دیوار دید و 

هیچکاری نکرد


سرم را انداختم پایین و 

چشم هایم را بستم

تا این زندگی تاریک را ، تاریک تر بکنم

دیگر هیچ نوری نبود..

ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان