جنگل سیاه

هیچ همین .

که در تاریکی خود دفن شوم

بنویسم تمام آن حسی را که در لحظه لحظه ی بودنم  دارم...از این موجودِ سرکوب شده درونم( آه می کشد) از مَنی که تمام واژه های ذهنش را دار زده...

پیرزنی خرفت از درون چنگ میکشد بر صورتم..من درد را در تمام سلول های صورتم حس میکنم

 و خُب از گفتنش بر دیگری ،

 فقط دیوانه خطاب شدنم را متذکر می شوند...

من دوست دارم دیوانه بمانم در دنیایی که نمیتوانم هیچ گونه خود را با هیچ کدام از سازهایش وفق دهم و حتی آنقدر بیزارم که نمیخواهم دست به ساز رقصیدنم را ببینم...صدای باران میشود ملودی و زوزه های باد مرا صدا میزند...آه مَن..آه مَن...تاریکم تاریک...


ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان