جنگل سیاه

هیچ همین .

منم که نرسیدن رو از برم

خودش میزد
خودش میگفت گریه نکن ..
من با چشمای خودم دیدم یکی یکی سوختن رویاهامُ ..
فندکشُ گرفته بود و یکی یکی می سوزوند
میگفت باید خشک بشه
باید خشک بشه این ریشه رویاهات
و مَنی که گریه کردنُ یادم رفته بود فقط هق میزدمُ هق میزدم
من مُردَم... روحم بارها و بارها مُرده
منم که نرسیدنُ از بَرَم
یاد میگیرم که دیگه هیچ رویایی نداشته باشم
که دیگه خودم نباشم
یاد میگیرم هیچ حس خوبی نسبت به خودم نداشته باشم

که من حق رسیدن به رویاهامُ ندارم
از هرچی رویا و خیال رویاست متنفرم..
و این حسِ تنفر هدیه شماهاست.

ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان