جنگل سیاه

هیچ همین .

رقص انگشتام رو کیبورد -

- چشمانش را می بندد و به دنیایِ بدونِ خودش فکر می کند ..
  به نبودنش ... نفس نکشیدنش .. به اینکه پاهایش هیچ وقت راه رفتن رویِ این کره را تجربه نکرده بود ..
  با خودش می گوید کاش در زندگیِ بعدی اش یک درخت باشد در یک جنگلِ تاریک .. 
  نه .. پرنده باشد ... آزاد ، بی دغدغه .. بی قانونِ زمین ..!
  بال هایش آبیِ آسمان را در آغوش بکشد و دور شود .. خیلی دور ..!
  شاید این فکرها لحظه ای مرا دور کند از زمین و هر آنچه در آن می زید ،
  ولی وقتی چشمانم باز می شوند این مَن هستم و واقعیت هایِ دنیایم ...!
ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان