جنگل سیاه

هیچ همین .

حرف های با خودش

ولی من هیچوقت هدفی که برا خودم انتخاب کرده بودمُ درک نکردم .. که اگر درک میشد اگه من واقعا با تک تک سلولهام میخواستمش پس با تک تکِ سلولهام براش میجنگیدم...اینُ الان از اون تهِ تهِ تهِ گودالِ نا اُمیدی ذهنم مینویسم...بالاخره که نباید از واقعیات فرار کرد...نباید خودتو گول بزنی...گول بزنی باختی همه چیو باختی.. همه جایِ این زندگیِ لعنتی رو باختی...شرایط بدا همیشه بوده این تو بودی که باید صبر میکردی و تسلیم نمیشدی...خب منِ بی شعور غرق شدم .. گم شدم تو جنگلِ سیاهِ ذهنم...منم رنگ ها رو دوست داشتم منم خندیدنُ دوست داشتم ... ولی الان ، الان حتی نمیتونه گریه کنه...نمیتونه...فقط ، فقط دلش میخواست اونطور که خودش میخواد باشه همین...همین..همین.
این مَن الان با تکِ تکِ سلولهایِ بدنش شرمندست...شرمنده هدفی که ... 

ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان