جنگل سیاه

هیچ همین .

حسرت های پرواز تو مغزش گز گز کرد

- دیروز از اون روزا بود که حس میکردم میتونم پرواز کنم بعد مدت ها .. دوست داشتم باز قلمو دست بگیرم.. ' تو میتونی بهترین نقش هارو بزنی' اینو هی خودم به خودم میگفت .. حس میکردم انقدر سبک شدم که میتونم خودمو بغل کنم .. حس میکردم با خودم آشتی کردم همه اون حس بدارو تونستم بزارم کنار .. ولی الان .. ولی الان حس میکنم یه خواب بود یه خوابی ک هیچ وقت برام واقعی نمیشه .. یه وقتایی هست که انقد حالت بده قشنگ تو تاریک ترین مودی هستی که میتونی باشی .. درسته خسته ست پراشم شکسته درونش همش وصله ست قلبشم شکستن ولی ... ولی ... اون تیکه اخری ک نمی تونم بنویسم چیزی هست ک همیشه میترسونتم ولی خب ... نمیخام.

ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان