چهارشنبه ۴ ارديبهشت ۹۸
شبیه یک درخت ریشه دار..
پاهاش سفت چسبیده بود ته مرداب...تقلاهاش هیچ فایده ای برای نجاتش نداشت..
می خواست هِی دور شه.. ولی چرا تلاشاش برای دور شدن بی نتیجه بود؟!!
همه واژه های ذهنش برای بیان هر چیز دیگه ای خفه شده بودن.. ذهنش پر شده از واژه های خاکستری و تاریک..تغییر چقدر سخت شده بود..
اون هر شب فوبیاهاش رو قورت می داد.. نباید کابوس می دید؟!
خسته از دغدغه های پوچ و عبث اطراف..
اون داشت تو تاریکیش دفن می شد
دفن می شد؟!
یعنی هنوز دفن نشده بود؟!!
نمی دونم.. من هیچی نمی دونم..
حتی ذهنش بهش اجازه نوشتن خیلی از کلمه هارو نمی داد..
اون داشت تو تاریکیش خفه می شد
خفه می شد؟!
یعنی هنوز خفه نشده بود؟!
از سرکوب شدن واژه های ذهنش رنج می کشید
رنج می کشه
رنج می کشم.