نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن .. منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله داره..من برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم .. تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنم..چشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودم..هِی هر روز درختای جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد .. و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم.. ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشت..همه لحظه هام طوری می گذشت که نباید.. انقد گذشت که همه سلول های ذهنم تاریک شدن .. تو تک تک اون سلول ها یه تیکه از من زندانی بود..از زندگیِ واقعی هر روز دورتر می شدم..راستش اون دنیایی که توم بود پر رنگ تر و واقعی تر از همه لحظه هایی بود که می گذروندم..دیگه نمیخواستم هیچ نور کور کننده ای رو..همه سلول هام تاریکی رو می بلعیدن و بزرگتر میشدن..من از آسیب زدن به خودم و رنج کشیدنم لذت می بردم.. این چیزی بود که من رو خوشحال می کرد..شاید مضحک به نظر بیاد ولی برام عین واقعیت بود و هست..تک تک این چیزایی که بود هست..هنوزم هست..