از تمام کلمه هایی که در ذهنم نقش میبندند برای نوشتن بدم می آید ... از تمام حرف هایی که قرار هست گفته شوند و تمام سه نقطه هایی که نوشته شوند .. و اینکه من باز آن هارا سرکوب کنم .. از چه بنویسم ... لعنتی حالم بهم میخورد ... از اینکه جلوی نوشته شدنشان را می گیرم و من می مانم با یک صفحه سفید و انگشتانی بی حرکت روی کیبورد ... روزهایِ به شدت مزخرفیست .. و من مایل ها از خودم دورم چندین سال نوری ...
خسته ام از نوشتن حرف ها و اتفاقاتی که هیچکدامشان را لمس نخواهم کرد... از اینکه دوباره امید ببندم ,و باز نا امید شوم ... من از تک تک ثانیه های دنیایم متنفرم.... از این وجود سرکوب شده ...
و این روزها تنهاتر از همیشه ام ... چرا که حتی خودم نیز خودم را ندارم ... و من برای خودم چقد دلم تنگ است و من سالهاست برای خودم دلم تنگ است ... دلم برای اشک ... برای حرف زدن های با خودم ... دلم چقد تنگ است