جنگل سیاه

هیچ همین .

منه احمق

ببین منِ لعنتی .. منِ بی شعور .. منِ احمق .. تموم شد ... همش چند هفته دیگه ... برا این یه ماه هم که شده این فکرایِ سیاه و لعنتیت رو بنداز دور... بزار نفس بکشم ... هووووف  ... این روزایِ مزخرف بگذره تموم شه این حسایِ مزخرفم تموم شه ... ولی تموم نمیشه ... هیچی تموم نمیشه...هیچوقت تموم نمیشه... یه واقعیت هایی هست که هیچوقت عوض نمیشه...و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی...ببین لعنتی وقتی میدونی نمیتونی چیزی رو بهتر کنی پس نباف این افکار سیاهُ بهم...نمیشه نبافم که...یهو به خودم میام میبینم همه تاروپودای مغزمُ تسخیر کرده و کل بدنمُ بی حس...انقد بی حس که همش دلم میخواد نفس بکشم نفس بکشم تا خفه نشم از اینی که هست خفه تر نشم...ذهنم همش بهم میگه فکتو خورد میکنم اگه بدی فردایِ خوبیُ مژده بهم...پُرم از تناقض...انقدری که دورم از خودم از خدام...انقدری که همه چیُ یادم رفته...این لعنتی بی شعور دیگه حتی با خودش هم حرف نمیزنه تو تنهاییاش....من از زندگی کردن میترسم... از مردن میترسم .. از ادامه دادن میترسم...کل دنیای من پر بوده از ترس... همیشه...من با ترسام بزرگ شدم ... پر رنگ ترین بخش زندگی من رو ترسام داشتن....این ترسایِ لعنتی که تو رو از ادامه دادن بی حسِت میکنه...کل زندگیت رو بی حس میکنه...
هیچ حرف امیدوار کننده ای نیست هیچ رنگی نیست هیچ حرف خوش حال کننده ای نیست ... من ادامه میدم ولی بدون هیچ انگیزه ای  .... 
از کجا شروع کردم ب کجا رسیدم.
ولی همیشه تیکه تلخِ قصه آخره
پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان